داستان ترسناک_مکنده ها_ پارت دو

  ما در سکوی پرتاب منتظر بودیم که گاتاس جلوی دیدمان قرار گرفت. باید اعتراف کنم که گنده ترین سفینه ی مسافرتی بود که در عمرم دیده بودم. هیولایی واقعی بود که در مقابلش احساس می کردم  یک میکروب کوچولو بیش تر نیستم. دو چراغ سبز و غول آسا هم جلوی سفینه وجود داشت. همین طور که روی سکو به سمت سفینه می رفتیم, موتور آن یکسره کار می کرد.

همین طور که سکوی انتقال پایین می آمد, پدر دستور داد:( بچه ها, همگی برویم و سوار شویم.) در بدو ورود به گاتاس, ما را وارد یک راهروی تاریک کردند. راهرو نرم بود و زیر پاهایم خرچ خرچ می کرد.

از پدر پرسیدم:( این دیگر چیست؟)

پدر توضیح داد:( انتقال بیولوژیک است. تمام نیاز های بیولوژیک ما درست در ساختار همین سفینه حل می شوند و تحویل ما می گردند.)

ناباورانه پرسیدم:( یعنی می توانم کف سالن را گاز بزنم و همین می تواند غذای من باشد؟)

- خب آره.

زیرلب زمزمه کردم:(چه قدر مسخره.)

در کوتاه ترین زمان ممکن, به خانه ی جدیدمان در سیاره لکتوس رسیده بودیم. بلافاصله بعد از ان که به اسکله ی تخلیه پا گذاشتیم, اضطراب وجودم را پر کرد. شاید فقط از ناشناخته ها می ترسیدم, همین را هم به خودم گفتم. چه قدر دلم می خواست الان هم می توانستم همین حرف را به خودم بزنم و واقعا هیچ وحشتی برایمان وجود نداشت.

همین که از سفینه پیاده شدیم, یک اتوبوس فضایی ما را با حداکثر سرعت به مزرعه مان رساند. مزرعه گسترده بود و پهناور اما به جز چند بز, مقیم دیگری نداشت. بوته های گنده ی تاج خروس هر کدام به راحتی یک جریب از مزرعه را پر کرده بودند. پدر در خانه ی جدیدمان را باز کرد گفت:( الان چندان چنگی به دل نمی زند اما وقتی فرصت مرتب کردن اینجا را پیدا کنیم, عاشق همین جا خواهیم شد.

وارد خانه ی بزرگ و خالی زمین کشاورزی مان شدم, از حرف پدر اصلا مطمئن نبودم. احساس پریشانی هنوز وجودم را پر کرده بود و ول گشتن در این فضای خالی و گنده هم هیچ کمکی به من نمی کرد.

چستر گفت:( برگردیم خانه از اینجا خوشم نمی آید.)

فلیسا هم پشت سر او گفت:( من هم.)

مادر گفت:( یک شانس به این جا بدهید. بگذارید وسایلمان برسد و خانه را مرتب کنیم, احساس می کنید همان خانه ی قبلی است.)

ان شب سعی کردم با استفانی تماس بگیرم اما همان طور که انتظار داشتم, امواج ماهواره به این قسمت از دنیا نمی رسید. فلیسا هم احتمالا متوجه همین مساله شده بود چون هم زمان شنیدم از اتاق خواب جدید خود فریاد می کشد:( این جا جهنم است! ما الان داریم توی خود جهنم زندگی می کنیم!) 

روز بعد هیچ چیزی بیش تر از صرف ملالت نبود. هیچ کسی در اطراف ما نبود. واقعا دلم برای مدرسه تنگ شده بود! بی پناه می خواستم یک کاری انجام بدهم, در دور ترین بخش های مزرعه مان ول می گشتم و امیدوار بودم یک خانه ی کشاورزی لوکس, شبیه به خانه ی خودمان پیدا کنم. حداقل می فهمیدم کاملا در این اخر دنیا, تنها و دور از تمدن نیستیم. 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 11 بهمن 1395 | 18:56 | نويسنده : رومینا هاشمیان |